دنیای ستاره ها
دنیای ستارهها
کمی توی رختخوابم جابجا میشوم. با اینکه هوا زیاد گرم نیست اما خوابم نمیبرد. دستانم را زیر سرم در هم قفل میکنم و از سقف پشه بندم به اسمان بالای سرم چشم میدوزم. یک ستاره، دو ستاره، سه ستاره، و ...
شروع میکنم به شمردن ستارهها، شنیدهام بعضیها وقتی خوابشان نمیبرد یا گوسفندها رامیشمرند یا ستارهها را، "چهار ستاره، پنج ستاره، این همه ستاره توی آسمان".
جایی خوانده بودم بعضی اعتقاد دارند که هر انسانی یک ستاره دارد و مرگ ستاره و مرگ شخص مزبور توأمان رخ میدهد، "شش ستاره، هفت ستاره ..." با خودم گفتم: "خوبه منم یه ستاره برای خودم انتخاب کنم اگه قرار باشه توی این دنیای به این بزرگی هر کی یه ستاره داشته باشه چرامن نداشته باشم؟" "هشت ستاره، نه ستاره، باید اونی را که از همه پرنورتر و قشنگتره انتخاب کنم".
بلند میشوم ودر جایم مینشینم ودر آسمان دنبال ستاره مناسب میگردم: "آها، درسته، خودشه، همون که نزد یک ماهه، خیلی پرنور و قشنگه، از امشب اون میشه ستاره من".
نفس عمیقی میکشم و دوباره میخوابم. "ده ستاره، یازده ستاره، اما، اما اگه یکی دیگه اون ستاره را برای خودش انتخاب کرده باشه چی؟ همین یه ستاره پرنور نزدیک ماهه و احتمال اینکه کسان دیگری هم آن را برای خودشون انتخاب کرده باشند خیلی زیاده، شاید یه شب یه مزرعهدار آفریقایی در حالی که از مزرعه به خونه برمیگشته اون ستاره را برای خودش انتخاب کرده، یا یک دختر جوان رمانتیک و رؤیایی در فرانسه، یا شایدم یه سرباز در حالی که اسلحهاش در بغل گرفته و توی سنگر دراز کشیده؟"
"دوازده ستاره، سیزده ستاره، اما خیلی جالبه یعنی اگه این طور باشه سرنوشت من ممکنه با اون مزرعهدار آفریقایی گره خورده باشه یا با اون دختر جوان فرانسوی شاید هم با اون سربازی که الان یه جای دنیا توی سنگرش دراز کشیده و به آسمان نگاه میکنه، اما من دوست ندارم در سرنوشتم انسان دیگری هم شریک باشه، باید از خیر این ستاره بگذرم، باید ستارهای را انتخاب کنم که خیلی پرت باشه و نور زیادی هم نداشته باشه".
با چشمانم میگردم دنبال ستارهای که میخوام. "چهارده ستاره، پانزده ستاره، اما اگه همه همین فکر من را بکنند چی؟ اگه همه بخوان بگردند دنبال یک ستاره پرت کمنور، یا اگه پنجاه، شصت سال پیش این ستاره کمنور، پرنور بوده و جوانهایی اون را برای خودشون انتخاب کرده باشند چی؟ حتما الان یه پیرزن یه جای دنیا در حالی که یه استکان چای یا قهوه دستش است و توی بالکن خونهاش نشسته داره به یکی از این ستارهها نگاه میکنه که داره مثل خودش روز بروز کم نورتر وکم نورتر میشه، یا اون پیرمردی که سیگاری بین انگشتانش است وداره توی پارک قدم میزنه".
"شانزده ستاره، هفده ستاره، هیجده ستاره، میرم تو فکر اینکه اگه چند نفر یه ستاره را مشترک انتخاب کرده باشند یعنی با مرگ اون ستاره، اون چند نفر هم با هم میمیرند یا اگه هر کی باید یه ستاره داشته باشه یعنی با تولد هر آدم جدیدی یه ستاره تازه هم باید متولد بشه".
"نوزده ستاره، بیست ستاره"، اصلا فکر نمیکردم دنیای ستارهها اینقدر جذاب و جالب باشه، آدم میتونه ساعتها به اونا نگاه کنه، درباره شون فکر کنه، حتی اونا را بشمره. "بیست و یک ستاره، بیست و دو ستاره، بیست و سه ستاره و ..."
چشمانم را باز میکنم، نور خورشید آنها را آزار میدهد. چند بار پلک میزنم با خودم میگویم: "خورشید، آیا خورشید میتونه ستاره من باشه؟ باید ببینم چند تا ستاره دیشب شمردم، میخوام بدونم خورشید چندمی میشه؟ قبل از اینکه خوابم ببره نمیدونم هفتصد تا شمردم یا هشتصد تا، اصلا یادم نیست کِی خوابم برد".